باز باد صبح بوی آشنایی می دهد


آب چشم مستمندان را روایی می دهد

بین که چندین زاهد از خلوت برون خواهد افتاد


باد را کان زلف شغل عطرسایی می دهد

ای رخت آشوب و چشمت فتنه و زلفت بلا


دل نگر کو با کیانم آشنایی می دهد

هم به حق دوستی کت دوست می دارم به جان


خوی تو گرچه نشان بی وفایی می دهد

وه که باری روی زیبا باز کن تا بنگرم


تا هنوزم دیده لختی روشنایی می دهد

آمدم بر آستان دولتت امیدوار


کیست کو درویش را راه گدایی می دهد؟

گفتی از دست فراق ما نخواهی برد جان


تو چه گویی خود که ما را دل گوایی می دهد؟

خود مکن بیگانگی با ما، چو می دانی که چرخ


آشنایان را ز یکدیگر جدایی می دهد

خون خسرو رایگان مزد رقیبت بر من است


گر به یک شمشیرم از دستت رهایی می دهد